بسم رب النور...
بسم رب النور...
قلم که اشک سیاه میریزد روی کاغذ، خوب می فهمم که اگر تمام نسل های آدم از لبخند تو بنویسند شوق آن لحظه را نمی توانند گفت مثل من ...
هنوز بال های من زخمی "نرفتن"هاست....
اشک نوشت?:
خدایا سپاس تو را که جهان بینی ام از آدم ها خالی شد و فقط تو ماندی....
اشک نوشت?:
خدایا کارد به مغز استخوانم رسیده بود دیشب...دیشب که فهمیدم برای خیلی ها بدجور"غریب"شدی اما خدا....ببخش و "غریبه"نباش.....جایت خالی نباشد نزدیک تر از رگ گردنم......
اشک نوشت?:
چشم هایم در اشک های نیامدنت غسل کرده اند.....
اشک نوشت?:
خدایا...داری مرا امتحان می کنی؟من غرق شده ام...اگر دست های تو نباشد که چیزی نمی ماند از من....
اشک نوشت?:
واژه ها که ردیف می شوند تازه یادشان می آید چقدر بدهکار چشم های تو هستند....
اشک نوشت?:
نقاش نیستم...اما...در تمام لحظه های نبودنت"درد" می کشم
اشک نوشت?:
دکتر"حداد"گفت در دنیای زنده هر خطایی را بهایی است...و خطای کوچک یک کروموزوم کوچک نسل های یک "زنده"را از زندگی محروم می کند و یا زندگی را برایشان تلخ می کند...
از خظاهایی که دیده ها آن را کوچک می بینند می ترسم......
اشک نوشت?:
در تاریکی ،چشمانت را جستم و در تاریکی چشمانت را یافتم و شبم پر ستاره شد
اشک نوشت?:
آشنا هستی به چشمم صبر کن ..قدری بخند
یادم آمد من تو را روز نخستین دیده ام.....
اشک نوشت??:
نمی بخشمت پدر ...سیبی که سهم تو شد هنوز در گلویمان گیر کرده است..ببین بغض که می کنم متورم می شود....
تا گلویم سر جایش باشد انگار این سیب هم سرجایش است....خدایا..."تا ما بر آن سریم به این سر چه حاجت است؟؟؟"...
_احساس می کنم یک نفر برایم دعا کرده است....